در قتلگاه ... چه گذشت
برخی از اتفاقات عصر عاشورا
مردى از قوم، تیرى بر آن حضرت زد که بر دوش او فروشد و حسین علیه السّلام آن را از شانه خود بیرون کشید. زرعة بن شریک تمیمى شمشیرى بر آن حضرت فرود آورد که امام دست خود را سپر قرار داد و شمشیر بر دستش فرود آمد. سنان بن اوس نخعى با نیزه حمله کرد و نیزه زد و حضرت درافتاد.
خولى بن یزید اصبحى از اسب پیاده شد که سر آن حضرت را جدا کند، دستش لرزید و نتوانست.
دامغانى، ترجمه اخبار الطّوال،/ 304- 305
حجاج بن عبد اللّه بن عمار گوید: عبد اللّه بن عمار را از اینکه در اثناى کشته شدن حسین حضور داشته بود ملامت کردند که گفت: «مرا بر بنى هاشم منتى هست.»
گفتم: «منت تو بر آنها چیست؟»
گفت: «با نیزه به حسین حمله بردم و نزدیک او رسیدم به خدا اگر خواسته بودم فروکرده بودم؛ اما بازآمدم؛ نه چندان دور و با خویش گفتم: چرا منش بکشم؟ دیگرى او را مىکشد.»
گوید: آنگاه پیادگان از راست و چپ به وى حمله بردند و او به راستیها حمله برد تا پراکنده شدند و به چپیها نیز تا پراکنده شدند. پوشش خز به تنش بود و عمامه داشت.
گوید: به خدا هرگز شکستهاى را ندیده بودم که فرزند و کسان و یارانش کشته شده باشند و چون او محکمدل و آرامخاطر باشد و دلیر بر پیشروى. به خدا پیش از او و پس از او کسى را همانندش ندیدم. وقتى حمله مىبرد، پیادگان از راست و چپ او چون بزغالگان از حمله گرگ، فرارى مىشدند.
گوید: به خدا در این حال بود که زینب، دختر فاطمه به طرف وى آمد. گویى گوشوارش را مىبینم که مابین گوشها و شانهاش در حرکت بود و مىگفت: «کاش آسمان به زمین مىافتاد!»
در این وقت، عمر بن سعد نزدیک حسین رسید. زینب بدو گفت: «اى عمر! پسر سعد، ابو عبد اللّه را مىکشند و تو نگاه مىکنى!»
گوید: گویى اشکهاى عمر را مىبینم که بر دوگونه و ریشش روان بود.
گوید: «و روى از زینب بگردانید.» [...]
گوید: آنگاه شمر میان کسان بانگ زد که واى شما! منتظر چه هستید؟ مادرهایتان عزادارتان شود، بکشیدش!
گوید: پس، از هرسو به او حمله بردند. ضربتى به کف دست چپ او زدند. این ضربت را زرعة بن شریک تمیمى زد. ضربتى نیز به شانهاش زدند. سپس برفتند و او سنگین شده بود و در کار افتادن بود.
گوید: در این حال سنان بن انس نخعى حمله برد و نیزه در او فروبرد که بیفتاد و به خولى بن یزید اصبحى گفت: «سرش را جدا کن!»
مىخواست بکند؛ اما ضعف آورد و بلرزید و سنان بن انس بدو گفت: «خدا بازوهایت را بشکند و دستانت را جدا کند.»
پس فرود آمد و سرش را ببرید و جدا کرد و به خولى بن یزید داد. پیش از آن، ضربتهاى شمشیر مکرر خورده بود.
گوید: در آن وقت هرکس به حسین نزدیک مىشد، سنان بن انس بدو حمله مىبرد که بیم داشت سر از دست وى برود؛ تا وقتى که سر را برگرفت و آن را به خولى سپرد.
پاینده، ترجمه تاریخ طبرى، 7/ 2974، 3059- 3062
حسین به راست و چپ نگریست و کسى را ندید. سر به آسمان برداشت، فرمود: «خدایا! مىبینى با پیغمبرزادهات چه مىکنند؟»
بنو کلاب راه فرات را بر او بستند و تیرى به گلوگاهش رسید و از اسبش به زمین افتاد و تیر را برآورد و به دور انداخت و کف زیر خون گرفت و چون پر شد، سر و ریش با آن آلوده کرد و گفت: «من خدا را ستمدیده و خونآلود برخورم.»
و به گونه چپ روى خاک افتاد و دشمن خدا سنان ایادى و شمر بن ذى الجوشن عامرى با جمعى از شامیان آمدند و بالاى سر او ایستادند و به یکدیگر گفتند: «چه انتظارى دارید؟ این مرد را راحت کنید!»
سنان بن انس ایادى فرود آمد و ریش حسین را گرفت و با شمشیر به گلویش مىزد و مىگفت: «به خدا من سر تو را جدا مىکنم و مىدانم که تو زاده رسول خدا صلى اللّه علیه و اله و سلّم و بهترین مردمى از جهت پدر و مادر.»
کمرهاى، ترجمه امالى،/ 163
تنها ماند. و زخمهاى گران که بر سر و بدنش رسیده بود، او را سنگین کرده بود. پس با شمشیر، آن بىشرمان را مىزد و آنان از برابر شمشیرش به راست و چپ پراکنده مىشدند. حمید بن مسلم گوید: «به خدا، مرد گرفتار و مغلوبى را هرگز ندیدم که فرزندان و خاندان و یارانش کشته شده باشند و دلدارتر و پابرجاتر از آن بزرگوار باشد؛ چون پیادگان بر او حمله مىافکندند، او با شمشیر بدانان حمله مىکرد و آنان از راست و چپش مىگریختند؛ چنانچه گله گوسفند از برابر گرگى فرار کنند. شمر بن ذى الجوشن که چنان دید، سوارگان را پیش خواند و آنان در پشت پیادگان قرار گرفتند. سپس بر تیراندازان دستور داد او را تیرباران کنند. پس تیرها را به سوى آن مظلوم رها کردند (آنقدر تیر بر بدن شریفش نشست) که مانند خارپشت شد. پس آن حضرت از جنگ با آن بىشرمان بازایستاد و مردم در برابرش صف زدند.
خواهرش زینب به در خیمه آمد و رو به عمر بن سعد بن ابى وقاص کرد و فریاد زد: «واى بر تو اى عمر! آیا ابو عبد اللّه را مىکشند و تو نگاه مىکنى؟»
عمر پاسخ زینب را نگفت. زینب فریاد زد: «واى بر شما! آیا یک مسلمان میان شما مردم نیست؟»
کسى پاسخش را نداد. شمر بن ذى الجوشن به سوارگان و پیادگان فریاد زد: «واى بر شما! درباره این مرد چشم به راه چه هستید؟ مادرانتان در عزاى شما بگریند؟»
پس آن فرومایگان از هرسو به آن حضرت حملهور شدند. زرعه بن شریک ضربتى به شانه چپ آن بزرگوار زد و آن را جدا کرد. و دیگرى ضربت به گردنش زد و حضرت به رو درافتاد. سنان بن انس نیزه به او زد و او را به خاک افکند. خولى بن یزید اصبحى پیش دوید. از اسب به زیر آمد که سر آن بزرگوار را جدا کند. لرزه بر اندامش افتاد. شمر گفت: «خدا بازویت را از هم جدا کند. چرا مىلرزى؟»
و خود آن سنگدل پیاده شد، سر حضرت را برید. آنگاه آن سر مقدس را به خولى سپرد و گفت: «نزد امیر عمر بن سعد ببر!»
رسولى محلاتى، ترجمه ارشاد، 2/ 115- 117